غروب
در غروبی حزن انگیز و خالی از فریاد پرندگان مهاجر، در دشتی سرخ فام و تب دار
آخرین بوسه های سوزان خورشید بر لبان ترک خورده خاک، عطش دردناک لبانم را در آخرین بوسه ها تداعی می کند.
دستان نوازشگر باد در گیسوان پریشان بید، یاد آور آخرین دیدار من و تو بود آنگاه که دستانم بر شانه های لرزان تو می خزید دیدگانم در سوگ وداعت مرثیه اشک را زمزمه می کرد. اکنون سالهاست که روح سرگردانم به دنبال یافتن پاسخ این پرسش که چرا ترکم کردی اوراق آشفته اعمالش را میکاود تا که شاید گناهش را بیابد هنوز بعد از گذشت سالها و ماهها در این غروب و غروبها بدنبال جواب سوال خویش میگردم.
که چرا ترکم کردی...؟
Alex_takin 1378\8\15