من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

سیب

تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

شعر حمید مصدق

غروب

غروب

در غروبی حزن انگیز و خالی از فریاد پرندگان مهاجر، در دشتی سرخ فام و تب دار
آخرین بوسه های سوزان خورشید بر لبان ترک خورده خاک، عطش دردناک لبانم را در آخرین بوسه ها تداعی می کند.
دستان نوازشگر باد در گیسوان پریشان بید، یاد آور آخرین دیدار من و تو بود آنگاه که دستانم بر شانه های لرزان تو می خزید دیدگانم در سوگ وداعت مرثیه اشک را زمزمه می کرد. اکنون سالهاست که روح سرگردانم به دنبال یافتن پاسخ این پرسش که چرا ترکم کردی اوراق آشفته اعمالش را میکاود تا که شاید گناهش را بیابد هنوز بعد از گذشت سالها و ماهها در این غروب و غروبها بدنبال جواب سوال خویش میگردم.
که چرا ترکم کردی...؟

Alex_takin 1378\8\15