من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

سلام دوستان عزیزم

 

عجیبه چرا همه انسانها فکر میکنن که تنها خودشون هستند که تو زندگیشون کلی مشکل دارن و تنهاترین انسان رو زمین هستند. بیاید کمی دقیقتر به اطرافمون نگاه کنیم و تنهای، مشکلات، و... انسانهای دیگر رو هم درک کنیم. آدمهای رو که می بینید مثل شما دارای مشکل هستند و توی زندگیشون احساس تنهای  میکنن و یا اینکه بعضی ها هستند که تا تو عشق شکست میخورن فکر میکنن که عاشق ترین انسان رو زمین بودن و تنها اونا هستند که قلبشون رو شکستن و ترک شون کردن. منظورم ازاین نوشته اینکه بیاید با دید بازتری به دیگرآدما و مخصوصا مشکلات و نامهربانی های زمانه که بیشتر خودمون باعث و بانی پیش آمدن اونا میشیم، نگاه کنیم و به خاطر این مشکلاتی که داریم با دیگرون نامهربانه برخورد نکنیم و اونا رو به بی خیالی محکوم نکنیم.

 

اندوه را به خانه راهی نیست

اگر من و تو یک باشیم

مرغ باران بر بام خانه ای می آید

که در آن ترانه عشق

چون رودی به دریای محبت جاری باشد

عطر شقایق به میهمانی خانه ای میرود

که پنجره اش بر روی نسیم عشق گشوده باشد

سخاوت را میهمان خانه ات کن

تا از سکوت و انتظار افسرده نگردی

چون کبوتری سپید

میان شاخه های درخت دوستی آشیان کن

 

الکس تکین

پرواز

 

سال ها شد تا که روزی مرغ عشق

نغمه زد برشاخه انگشت من

آشیان آسمان را ترک گفت

لانه ای آراست او در مشت من

دست من پر شد ز مروارید مهر

دست من خالی شد از هر کینه ای

دست من گل داد و برگ آورد و بار

چون بهار دلکش دیرینه ای

سینهاش در دست هایم می تپید

از هراس دامهای سرنوشت

سخت می ترسید از پایان وصل

وز پلیدی های خاطرهای زشت

آه اگر روزی بمیرد عشق ما

وای اگر آتش به یخبندان کشد

خنده امروز ما در شان یاس

اختران اشک در چشمان کشد

مننوازشگر شدم آن بال و پر

من ستایشگر شدم آواز او

خواستم بوییدم و بوسیدمش

با نیازی بیشتر از ناز او

عاشقان هر کس که دارد از شما

مرغ عشقی بر فراز شاخسار

پاسداری بایدش هر روز و شب

چشم ترسی بایدش از روزگار

هر کجا در هر خم این رهگذر

درکمین بدخواه سنگ انداز هست

عشق من پرداشت آه ای عاشقان

پربرای جنبش و پرواز هست

در غروب یک زمستان سیاه

مرغک من ز آشیان خود گریخت

دور شد در اشک چشمم محو شد

بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت

در بهار پر گل این بوستان

دست من تک ساقه پاییز ماند

برگهای خشک عشقی سوخته

بر فراز شاخه ها آویز ماند

گرچه دیگر آٍمان ها تیره است

شب ز دامان افق سر می کشد

باز با پرواز مرغان بهار

آرزویی در دلم پر می کشد

می فریبد دل به افسون ها مرا

می سراید بر من این آواز ها

بال دارد مرغ عشق

باز خواهد کرد او پروازها

 

سیاوش کسرائی

شبگیر

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ

دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش

مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم

محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم

مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ

آری این پنجره بگشای که صبح

می درخشد پس این پرده تار

می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس

وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس

بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار

خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

 

هوشنگ ابتهاج

آرزو

 

همیشه هر وقت که میاد، بوی خاک کوچه مون به احترامش بلند میشه. گل یاس حیا ط  خونه مونم همیشه چشم براهشه، وقتی میاد و اون رومیبوسه و نوازش مى کنه گل یاس خونمون از خوشحالى مثل یه بچه بالا و پایین میپره، همیشه پشت پنجره وامیستم و نگاش میکنم خیلى زیبا و دوست داشتنیه آرزوم بود که هر وقت میاد من اولین کسى باشم که میره به پیشوازیش، اما  مامانم به من اجازه نمیداد هر وقت که اون میاد برم پیشش واسه همین هم هر وقت که میدیم داره میاد پنجره رو باز مى کردم و فریاد مى زدم سلام بارون، سلام...  و بارون هم در جوابه سلامم صورتم و غرق بوسه مى کرد. گاهی اوقات دلم مى خواد که از روى ویلچرم بلند شم و اون رو تو اغوش بگیرم ولى افسوس ...

 

الکس تکین

یعنی  تموم میشه این در به دری ؟

 

سلام، این روزا بد جوری دلتنگ سفرم همش لحظه شماری میکنم تا هر چه زودتر برگردم ایران. بعد از کلی این ور اون ور رفتن زیر آفتاب داغ و سوزان عراق بالاخره تونستم کارام رو ردیف کنم. الان که دارم این یادداشت رو می نویسم از یه آژانس هواپیمایی دارم برمیگردم. بعد از کلی چک و چونه زدن بالاخره طرف قبول کرد که ویزام رو برای روز دوشنبه هفته بعد تحویلم بده. شاید باور نکنید که این چند روز باقی مونده برام هر روزش یکسال طول میکشه، مخصوصا که یه چشم براه هم دارم که دلم واسه دیدنش کلی بی تابه. نمیدونم تا حالا براتون این حالت پیش اومده که البته میدونم شمام مثل من خیلی وقتا این حالتها رو تجربه کردید و آن هم اینه که وقتی میخواید جایی برید یا قراری دارید زمان نامردی میکنه و یواش یواش و سلانه سلانه میره، اما وقتی میخواید زمان نگذره انگار که اوستا کریم از اون بالا فرمان صادر کرده که با سرعت بیشتری بگذره . خلاصه کنم خدا اون روز براتون پیش نیاره که مثل من هر روز لحظه شماری کنید تا زودتر روز سفرتون برسه. حالا موقعی که تو راه هستید بماند که یکی از بدترین لحظات زندگیه تا وقتی که میرسید خونه و ........  

 

الکس تکین     

صبوحی

 

صبوحی

به پرواز

شک کرده بودم

به هنگامی که شانه هایم

از توان سنگین بال

خمیده بود،

و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش

شبکور گرسنه چشم حریص

بال می زد.

به پرواز شک کرده بودم من.

 

***

 

سحرگاهان

سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ

در تجلی بود.

با مریمی که می شکفت گفتم «شوق دیدار خدایت هست»؟

بی که به پاسخ آوائی بر آورد

خسته گی باز زادن را

به خوابی سنگین

فروشد

همچنان

که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛

و شک

بر شانه های خمیده ام

جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند

بالی شد

که دیگر بارش

به پرواز

احساس نیازی

نبود

 

احمد شاملو

خواب تلخ

 

مرغ مهتاب می خواند

ابری در اتاقم میگرید

گلهای چشم پشیمانی می شکفد

درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد

مغرب جان می کند

می میرد

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم می روید کم کم

بیدارم

نپنداریم درخواب

سایه شاخه ای بشکسته

آهسته خوابم کرد

اکنون دارم می شنوم

آهنگ مرغ مهتاب

و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم

 

سهراب سپهری

اندوه

 

دیگر هرگز ترنم آوای رعد

بر لبان کبود یک ابر

و برق چشمان افسونگرش

مژده بارش دوباره را به غنچه های سپید یاس نمی دهد

می اندیشم به سادگی یک بذر

که در گهواره خاک آرمیده و رستن را خواب می بیند

می اندیشم به لبان ترک خورده خاک

که آب را جستجو میکند

به درختانی که دستان ملتمس خود را

به سوی آسمان دراز کرده اند

 و باران را به دعا می خوانند

می نگرم به باد که در میان بدن عریانشان

برای غارت آخرین رسولان سر سبزی

همچون غارتگری وحشی می تازد

می اندیشم به این همه غم و اندوه

اشکهایم نیز دیگر آنها را سیراب نمی کند

 

Alex_takin 1378828

قلب سرزمینم خواهد طپید

آیا دیده ای

اشک یتیمان سرزمینم را

زمانی که پدر و مادرشان را جستجو میکنند؟ 

آیا دیده ای مادری را که
جسم بی جان کودک خردسالش را

به سینه بفشارد و از او بخواهد

که یک بار دیگر لبخند پاک و معصومش را به او هدیه دهد؟

حلبچه شهر شهیدم را چه؟

آیا دیده ای هزاران انسانی را که بدنبال زندگی

پنجه در خاکش فرو برده بودند

پدرانی و مادرانی را که فرزند به آغوش

در خون خود غلطیده بودند را چه؟

از انفال چه میدانی؟

از فریاد هزاران زنده بگور؟

زنده به گورانی که

فریاد و طلب یاریشان

در تا دنیا دنیاست

درگوش تاریخ خواهد پیچد

کدامیک را لمس کرده ای؟

کدامیک را دیده ای؟

جور و ستم

درد و رنج

مهاجرت و دوری از وطن

شکستن، تحقیر شدن؟

دست نیاز به سوی هرکس و ناکس یازیدن

کدام یک؟

اگر آنرا ندیده ای این را بدان

که دیگر نه زنده به گور کردن

نه ویران کردن روستاها

نه بمباران شیمیایی

نه هیچ وقت و نه هیچ زمان

قلب سرزمینم از طپش باز نخواهد ایستاد

سینه من و هزاران هزار چون من را

اگر بشکافی خواهی دید

که قلب سرزمینمان، در آن میطپد

و این را بدان

تا یک نفر از ما باقیست

قلب سرزمینم نیز خواهد طپید

 

Alex_takin 2005.2.21

گامی  اساسی بسوی اتحاد و تشکیل یک دولت واحد در کردستان عراق


بعد از سالیان سال ملت کردستان عراق در راه اتحاد و تشکیل یک دولت واحد گام نهاد. اکنون ملت کرد در کردستان عراق به انتظار یکی از بزرگترین تحولات تاریخی در اقلیم کردستان عراق میباشند و آن هم تشکیل یک حکومت واحد به رهبری آقای مسعود بارزانی است.  روز سه شنبه ۱۴ ژوئن آقای بارزانی به عنوان رهبر اقلیم کردستان سوگند یاد مینمایید. اکنون زمان آن فرارسیده که ملت کرد در سایه یک رهبر دانا، آگاه، دلسوز و مجرب، ثمره درخت تنومند قیام که همانا میوه آزادیست را بچینند. درخت قیامی که ملت کرد در سالیان سال مبارزه و تلاش برای بدست آوردن حقوق مسلم خود  با خون پاکشان آنرا سیراب نموده اند . امیدوارم که یکروز تمام ملتهای دربند همچون ملت ستمدیده کرد ازادی خود را بدست آورند.