من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

قصه ای برای گفتن

قصه ای برای گفتن


 


باز از کتاب دل، قصه ای  برای گفتن از شبهای بی تو بودن  و شمعی برای افروختن بر مزار خاطراتم، دارم و با چشمهای اشک آلود در ساحل نا امیدی بر لب ترانه ای، ترانه ای که در آن هزاران درد خفته نهان است و هزاران قطره اشک روان، دست به سوی آسمان تو را از خدواند به دعا میطلبدم. با خود گفتم که اگر تو را بدست آورم، شبی سخت در آغوشت گیرم لیک ندانستم تن تو شیشه ای و تن من سنگی ست سخت. اه از این دنیایی بی رحم که مرا سنگ و تو را شیشه ای ساخت و دنیا را به کام ما تلخ کرد، افسوس که دفتر اشعارم پر از خطهای سیاه و نگاه های من پر از اضطراب یافتن نام توست در این سیاه مشق عاشقی، ترا میخوانم هر دم هر روز و هر لحظه، دوستت دارم و با تمام وجود م و با هر طپش قلبم ترا فریاد میزنم، ای عزیز رفته از دست... 


 


میراث تو


 


گفتم که ترا با بارش باران


با ترنّم آوای نسیم خواهم سرود


افسوس که دیگر


ابر ترانه های خوشبختی


بر زمین خشک و کویری


روح سرگردانم نخواهد بارید


در این شبانه های بی تو بودن


اندوه جدایی و لحظه های بی قراری


مرا تا قعر افکار پریشانی فرو میبرد


در غروبی که پرندگان


به سوی آشیان در پروا زند


من تنها بر کوه انتظار


چشم به غروب آرزوهایم دوخته ام


و رنگهای غم انگیز غروب


قلب شکسته ام را به تصویر میکشند


شبهای سیاه و پر از سکوت من


آینه های زنگار گرفته نگاهم


و لبان حسرت زده من


که در سوگ لبانت به ماتم نشسته است


تنها میراث های به جا مانده از عشق توست


که تا انتهای زمان و زندگی


مرا تا صبحی دیگر همراهی می کنند


 


الکس تکین 2005.7.9

سلام دوستان عزیزم

 

اینبار از ایران دارم براتون مینویسم از دوستانی که کامنت گذاشتن ممنونم وشرمنده که نتونستم بهشون سر بزنم ، آهان راستی بلاخره طلسم شکست و من به ایران رسیدم از همینجا همتون رو میبوسم.

 

فداتون : الکس تکین   

نقاب

 

ای بازیگر! گریه نکن! ماهمه مون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش
یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ما س
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس
هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقابه ما حرف بزنه؟
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منه؟
هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
می خوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم
نقاب مو پاره کنم، جای خودم داد بزنم

 

سیاوش قمیشی

غمی غمناک 

 

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدم ها

سایه ای از سر دیوارگذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است .

هر دم این بانگ بر آرم بر دل :

وای این شب چقدر تاریک است !

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من لیک غمی غکمناک است

 
سهراب سپهری

سلام دوستان عزیز من ویدا هستم از این به بعد منم براتون مینویسم

 

مصلوب

 

من خطاب به مردمان فریاد زدم « میخواهم مصلوب شوم »!

آنها گفتند: «چرا خونت به گردن ما بیفتد ؟ »

پاسخ دادم : « پس چگونه می خواهید مشعوف شوید جز با مصلوب کردن دیوانه ؟ »

آنها پذیرفتند و من مصلوب شدم. مصلوب شدن مرا آرام کرد.

هنگامی که میان زمین و آسمان در پرواز بودم سرشان را بلند میکردند تا مرا ببینند و مشعوف هم شدند: زیرا پیش از آن هرگز سرشان را بلند نکرده بودند اما هنگامی که ایستاده بودند و مرا تماشا میکردند یکی فریاد زد: « تو می خواهی چه چیزی را جبران کنی ؟ »

دیگری فریاد زد: « تو خود را از برای پیش بردن چه امری مصلوب کردی ؟ »

و شخص سومی گفت: « تو خیال میکنی با پرداختن این بهاء به افتخار جهانی می رسی؟ »

آنگاه شخص چهارمی گفت: « ببینید چگونه لبخند می زند! آیا چنین دردی بخشودنی است ؟ »

من به همه پاسخ دادم و گفتم : « فقط به یاد داشته باشید که من لبخند زدم . من چیزی را جبران یا قربانی نمی کنم، افتخاری هم نمی خواهم، بخشایشی هم نمی خواهم. من تشنه بودم و از شما خواستم خونم را به من بدهید تا بنوشم زیرا تشنگی انسان دیوانه را به جز خونش چه چیزی فرو می نشاند ؟ من لال بودم واز شما به جای دهان زخم خواستم . من در روزها و شب های شما زندانی بودم و دردی می جستم به روز ها و شب های بزرگتری، اکنون من می روم مانند کسانی که پیش از من مصلوب شدند و رفتند خیال نکنید که ما از مصلوب شدن خسته می شویم زیرا که ما باید به دست مردمان بیشتر و بیشتری مصلوب شویم در میان زمین های بزرگتر و آسمان های بزرگتر »

 

ویدا

نمیدونم این شانس منه یا ؟، این بار هم سفر من به ایران به تاخیر افتاد. خوب چه میشه کرد اما خودمونیم نمیدونم بعضی از آدما از اینکه چوب لا چرخ بعضی ها میزارن چه لذتی میبرن ما که تا حالا امتحان نکردیم از خدا هم میخوام که هیچوقت فرستش رو پیش نیاره.

خدا آدمایی رو که چوب لاچرخ دیگرون میزارن و سنگ جلو پاشون میندازن رو لعنت کنه بگو آمین...

 

برای اون دسته از دوستانی عزیزی که میخواهند در سایت کلوب عضو شوند و از فضایی سالم همراه با امکاناتی نسبی استفاده نمایند،  لینک عضویت در این کلوب را قرار داده ام. امیدوارم که از این سایت و فضای سالمش استفاده کنید.

 

 

عضویت در سایت کلوب کلیک کنید

 

الکس تکین

شبهای انتظار

 

شبهای انتظار یکی از بدترین و سخت ترین شبهای زندگی هر انسانیه، وقتی که آدم چشم براه باشه وقتی که حتی با این وجود که خسته هست اما نمیتونه بخوابه و به فکر فرو میره وهمش تو جاش این ور و اون ور میره و هی به خودش می پیچیه ، اون وقت میفهمه که درد انتظار بد دردیه

 

به تو می اندیشم

 

امشب نیز غمی بی پایان همچون تمام شبهای دگر مرا در بر گرفته است. دیدگانم دوخته به آسمان قیرگون شب، باز مینگرم به ستارگانی که بی تابانه نظارگر شهابی هستند که به سوی مرگ میرود و تند تند چشم برهم می نهند تا مرگش را نبیند. جویبار کوچکی که از پای بید مجنون میگذرد چه آرام میرود و چه نرم و نوازشگرانه باد بر تن و شاخهای بید مجنون می لغزد و درگوش او چه زیبا نجوا میکند، که ای بید مجنون آرام گیر که لیلی با کجاوه نور صبحگاه از پشت کوه بلند خواهد آمد. من نیز چون درخت بید در انتظار، چه بی تابم و بیدار در بستر تنهایم و اندیشه هایم گریزان از اسارت تمرکز مرا هر دم به سوی می کشند، بغض تلخ تنهایم در این شبها مرا تا مرز شکستن همراهی میکند ،بی تو و بدور از تو زمانی که حتی فرشتگان نیز در خوابند من بیدارم و در بستر تنهایم به تو می اندیشم.    

 

الکس تکین