من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

بار امانت

بار امانت


 


واقعا بار امانت چیست  که آسمان و زمین و کو ه ها بر دوش نگرفتند وانسان پذیرفت آیا انسان از نادانی  قبولش  کرد ؟ وهمین جهالت موجب شدکه به فضل وعلم  دست یابد ؟


آیا این ظلمت که بر خود کرد از همه عدل ها برتر بود ؟


عده ای می گویند که بارامانت « اندوه » است چراکه خداوند انسان را از گلی شبیه  گل سفالگران با اشکی که چهل سال فرشتگان ریختند آفرید .


پس خمیر مایه ی انسان غم است . مولانا بار امانت رابه آزادی و اختیار انسان نیز تعبیر کرده .


آسمان و زمین از آزادی گریختند ، کوه ها هم که نمی توانستند آن را بپذیرند ، چرا که خداوند آنها را همچون « میخی بر زمین » استوار کرده بود . و اینکه بار امانت عشق است که انسان را به وادی ایمن می رساند .


 


نوشته شده توسط : ویدا

ولى افسوس

آرزو


 


همیشه هر وقت که میاد، بوی خاک کوچه مون به احترامش بلند میشه. گل یاس حیا ط  خونه مونم همیشه چشم براهشه، وقتی میاد و اون رومیبوسه و نوازش مى کنه گل یاس خونمون از خوشحالى مثل یه بچه بالا و پایین میپره، همیشه پشت پنجره وامیستم و نگاش میکنم خیلى زیبا و دوست داشتنیه آرزوم بود که هر وقت میاد من اولین کسى باشم که میره به پیشوازیش، اما  مامانم به من اجازه نمیداد هر وقت که اون میاد برم پیشش واسه همین هم هر وقت که میدیم داره میاد پنجره رو باز مى کردم و فریاد مى زدم سلام بارون، سلام...  و بارون هم در جوابه سلامم صورتم و غرق بوسه مى کرد. گاهی اوقات دلم مى خواد که از روى ویلچرم بلند شم و اون رو تو اغوش بگیرم ولى افسوس ...


 


بخشی از رمان مسافر پاییز


الکس تکین

تنهایی

سلامی دوباره


 


تنهایی؛ تنها به این معنی نیست که دور از آدما تو کنجی کز کرده باشی، نه آدم میتونه تو جمع باشه و تنها باشه. وقتی یه هم زبون نداشته باشی حتی اگه با میلیون میلیون ادم هم زندگی کنی باز تنهایی. حتی تو این دنیای پهناور ...


 


غم تنهایی 


 


چراوقتی که آدم تنها می شه


غم وغصه اش قد یک دنیا می شه


می ره یک گوشه پنهون می شینه


اونجا رو مثل یه زندون می بینه


غم تنهایی اسیرت می کنه


تا بخوای بجنبی پیرت می کنه


وقتی که تنها می شم اشک تو چشام پر می زنه


غم می آد یواش یواش خونه ی دل در می زنه


یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار


توی جنگل لب چشمه، می نشستیم ،  من ویار


غم تنهایی اسیرت می کنه


تا بخوای بجنبی پیرت می کنه


می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه


دل این آدما زشته ،دیگه زیبا نمی شه


اون بالا باز داره زاغه ابرا رو چوب می زنه


اشک این ابرا زیاد ولی دریا نمی شه


غم تنهایی اسیرت می کنه


تا بخوای بجنبی پیرت می کنه


                                               


شاعر: آرش


خواننده: فریدون فروغی