من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

بعدها

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

بعد من ناگه به یکسو می روند

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

روی کاغذها و دفترهای من

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

می شتابند از پی هم بی شکیب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک

بی تو دور از ضربه های قلب تو

قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

فروغ فرخزاد 

کاش می شد

 

کاش می شد آینه های غرور را می شکستیم

و در اندیشه آبی رود

تن را شستشو میدادیم

کاش می شد در پهنای آسمان

تا بیکران بال می گستراندیم

وچون باد رها و آزاد

به هر سو سفر میکردیم

کاش می شد نگاهی آشنا

زمانی که در کوچه های

تنهایی قدم بر میداشتیم

وقت بخیرمان میگفت

و در صبحگاهی سپید

مهمان عطر دل آویز گلی

از نسل شقایق میشدیم

کاش می شد راهی میافتیم

برای گریز از زندان تن

برای گریستن در دامن خاک

کاش می شد.....

 

Alex_takin 2005.6.3

این منم


این منم

روحی آزاد و به دور از از رویا

در آستانه تولدی دیگر

مسافر دیار اسارت و تنهایی

میایم تا پرنده ای اسیر باشم

بدور از پرواز

در قفسی تنگ بنام پیکر

 

Alex_takin 1378/12/29

تصویر


شکست یک بغض در اطاقی تاریک

خبر چکیدن اشکی را میدهد

مرگ پروانه ای در طپش نور یک شمع

خبر از مرگ عشقی می دهد

دفتری کهنه و قلمی خالی از روح

و آینه ای به غبار نشسته در کنج طاقچه

بوی رخوت و رکود گرفته است

در این خالی مبهم و سرد اطاق

پیکر تکیده انسانیست

انسانی که در اندیشه زمان

دستانش را با خاکستر به جا مانده از

خاطرات کهنه اش گرم می کند

 

Alex_takin 1378619

جاده های بی کسی


در جاده های مه گرفتی بی کسی گام می نهم

جاده های که در آن هیچ بادی به غبار روبی خاطره ها بر نمی خیزد

در امتداد پرچینهای خیسش

بدنبال خطوط نورانی خورشید می گردم

و چون شب زده ای اسیر لحظه ها

پای در رکاب توهم می گذارم

مسافری هستم که در این راه ناتمام

برای گریز از سایه های لرزان عمر به دنبال

دریچه کوچک خوشبختی می گردم

دریچه ای که هرگز رو به غنچه های خشکیده آرزو باز نگردد

و من در این اندیشه که روزی به انتهای این راه خواهم رسید

از خرمن امید توشه ای بر می گیرم

و در جاده های مه گرفتی بی کسی گام می نهم

 

Alex_takin 1378223