من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

من و تو

قهوه خانه روشنفکران ایران زمین

نقاب

 

ای بازیگر! گریه نکن! ماهمه مون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش
یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ما س
گریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس
هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس
تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس
تا کی به جای خود ما نقابه ما حرف بزنه؟
تا کی سکوت و رج زدن نقش نمایش منه؟
هر کسی هستی یه دفه قد بکش از پشت نقاب
از رو نوشته حرف نزن، رها شو از پیله خواب
نقش یک دریچه رو، رو میله قفس بکش
برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
می خوام همین ترانه رو، رو صحنه فریاد بزنم
نقاب مو پاره کنم، جای خودم داد بزنم

 

سیاوش قمیشی

غمی غمناک 

 

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند زمن آدم ها

سایه ای از سر دیوارگذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است .

هر دم این بانگ بر آرم بر دل :

وای این شب چقدر تاریک است !

خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من لیک غمی غکمناک است

 
سهراب سپهری

سلام دوستان عزیز من ویدا هستم از این به بعد منم براتون مینویسم

 

مصلوب

 

من خطاب به مردمان فریاد زدم « میخواهم مصلوب شوم »!

آنها گفتند: «چرا خونت به گردن ما بیفتد ؟ »

پاسخ دادم : « پس چگونه می خواهید مشعوف شوید جز با مصلوب کردن دیوانه ؟ »

آنها پذیرفتند و من مصلوب شدم. مصلوب شدن مرا آرام کرد.

هنگامی که میان زمین و آسمان در پرواز بودم سرشان را بلند میکردند تا مرا ببینند و مشعوف هم شدند: زیرا پیش از آن هرگز سرشان را بلند نکرده بودند اما هنگامی که ایستاده بودند و مرا تماشا میکردند یکی فریاد زد: « تو می خواهی چه چیزی را جبران کنی ؟ »

دیگری فریاد زد: « تو خود را از برای پیش بردن چه امری مصلوب کردی ؟ »

و شخص سومی گفت: « تو خیال میکنی با پرداختن این بهاء به افتخار جهانی می رسی؟ »

آنگاه شخص چهارمی گفت: « ببینید چگونه لبخند می زند! آیا چنین دردی بخشودنی است ؟ »

من به همه پاسخ دادم و گفتم : « فقط به یاد داشته باشید که من لبخند زدم . من چیزی را جبران یا قربانی نمی کنم، افتخاری هم نمی خواهم، بخشایشی هم نمی خواهم. من تشنه بودم و از شما خواستم خونم را به من بدهید تا بنوشم زیرا تشنگی انسان دیوانه را به جز خونش چه چیزی فرو می نشاند ؟ من لال بودم واز شما به جای دهان زخم خواستم . من در روزها و شب های شما زندانی بودم و دردی می جستم به روز ها و شب های بزرگتری، اکنون من می روم مانند کسانی که پیش از من مصلوب شدند و رفتند خیال نکنید که ما از مصلوب شدن خسته می شویم زیرا که ما باید به دست مردمان بیشتر و بیشتری مصلوب شویم در میان زمین های بزرگتر و آسمان های بزرگتر »

 

ویدا

نمیدونم این شانس منه یا ؟، این بار هم سفر من به ایران به تاخیر افتاد. خوب چه میشه کرد اما خودمونیم نمیدونم بعضی از آدما از اینکه چوب لا چرخ بعضی ها میزارن چه لذتی میبرن ما که تا حالا امتحان نکردیم از خدا هم میخوام که هیچوقت فرستش رو پیش نیاره.

خدا آدمایی رو که چوب لاچرخ دیگرون میزارن و سنگ جلو پاشون میندازن رو لعنت کنه بگو آمین...

 

برای اون دسته از دوستانی عزیزی که میخواهند در سایت کلوب عضو شوند و از فضایی سالم همراه با امکاناتی نسبی استفاده نمایند،  لینک عضویت در این کلوب را قرار داده ام. امیدوارم که از این سایت و فضای سالمش استفاده کنید.

 

 

عضویت در سایت کلوب کلیک کنید

 

الکس تکین

شبهای انتظار

 

شبهای انتظار یکی از بدترین و سخت ترین شبهای زندگی هر انسانیه، وقتی که آدم چشم براه باشه وقتی که حتی با این وجود که خسته هست اما نمیتونه بخوابه و به فکر فرو میره وهمش تو جاش این ور و اون ور میره و هی به خودش می پیچیه ، اون وقت میفهمه که درد انتظار بد دردیه

 

به تو می اندیشم

 

امشب نیز غمی بی پایان همچون تمام شبهای دگر مرا در بر گرفته است. دیدگانم دوخته به آسمان قیرگون شب، باز مینگرم به ستارگانی که بی تابانه نظارگر شهابی هستند که به سوی مرگ میرود و تند تند چشم برهم می نهند تا مرگش را نبیند. جویبار کوچکی که از پای بید مجنون میگذرد چه آرام میرود و چه نرم و نوازشگرانه باد بر تن و شاخهای بید مجنون می لغزد و درگوش او چه زیبا نجوا میکند، که ای بید مجنون آرام گیر که لیلی با کجاوه نور صبحگاه از پشت کوه بلند خواهد آمد. من نیز چون درخت بید در انتظار، چه بی تابم و بیدار در بستر تنهایم و اندیشه هایم گریزان از اسارت تمرکز مرا هر دم به سوی می کشند، بغض تلخ تنهایم در این شبها مرا تا مرز شکستن همراهی میکند ،بی تو و بدور از تو زمانی که حتی فرشتگان نیز در خوابند من بیدارم و در بستر تنهایم به تو می اندیشم.    

 

الکس تکین

سلام دوستان عزیزم

 

عجیبه چرا همه انسانها فکر میکنن که تنها خودشون هستند که تو زندگیشون کلی مشکل دارن و تنهاترین انسان رو زمین هستند. بیاید کمی دقیقتر به اطرافمون نگاه کنیم و تنهای، مشکلات، و... انسانهای دیگر رو هم درک کنیم. آدمهای رو که می بینید مثل شما دارای مشکل هستند و توی زندگیشون احساس تنهای  میکنن و یا اینکه بعضی ها هستند که تا تو عشق شکست میخورن فکر میکنن که عاشق ترین انسان رو زمین بودن و تنها اونا هستند که قلبشون رو شکستن و ترک شون کردن. منظورم ازاین نوشته اینکه بیاید با دید بازتری به دیگرآدما و مخصوصا مشکلات و نامهربانی های زمانه که بیشتر خودمون باعث و بانی پیش آمدن اونا میشیم، نگاه کنیم و به خاطر این مشکلاتی که داریم با دیگرون نامهربانه برخورد نکنیم و اونا رو به بی خیالی محکوم نکنیم.

 

اندوه را به خانه راهی نیست

اگر من و تو یک باشیم

مرغ باران بر بام خانه ای می آید

که در آن ترانه عشق

چون رودی به دریای محبت جاری باشد

عطر شقایق به میهمانی خانه ای میرود

که پنجره اش بر روی نسیم عشق گشوده باشد

سخاوت را میهمان خانه ات کن

تا از سکوت و انتظار افسرده نگردی

چون کبوتری سپید

میان شاخه های درخت دوستی آشیان کن

 

الکس تکین

پرواز

 

سال ها شد تا که روزی مرغ عشق

نغمه زد برشاخه انگشت من

آشیان آسمان را ترک گفت

لانه ای آراست او در مشت من

دست من پر شد ز مروارید مهر

دست من خالی شد از هر کینه ای

دست من گل داد و برگ آورد و بار

چون بهار دلکش دیرینه ای

سینهاش در دست هایم می تپید

از هراس دامهای سرنوشت

سخت می ترسید از پایان وصل

وز پلیدی های خاطرهای زشت

آه اگر روزی بمیرد عشق ما

وای اگر آتش به یخبندان کشد

خنده امروز ما در شان یاس

اختران اشک در چشمان کشد

مننوازشگر شدم آن بال و پر

من ستایشگر شدم آواز او

خواستم بوییدم و بوسیدمش

با نیازی بیشتر از ناز او

عاشقان هر کس که دارد از شما

مرغ عشقی بر فراز شاخسار

پاسداری بایدش هر روز و شب

چشم ترسی بایدش از روزگار

هر کجا در هر خم این رهگذر

درکمین بدخواه سنگ انداز هست

عشق من پرداشت آه ای عاشقان

پربرای جنبش و پرواز هست

در غروب یک زمستان سیاه

مرغک من ز آشیان خود گریخت

دور شد در اشک چشمم محو شد

بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت

در بهار پر گل این بوستان

دست من تک ساقه پاییز ماند

برگهای خشک عشقی سوخته

بر فراز شاخه ها آویز ماند

گرچه دیگر آٍمان ها تیره است

شب ز دامان افق سر می کشد

باز با پرواز مرغان بهار

آرزویی در دلم پر می کشد

می فریبد دل به افسون ها مرا

می سراید بر من این آواز ها

بال دارد مرغ عشق

باز خواهد کرد او پروازها

 

سیاوش کسرائی

شبگیر

 

دیگر این پنجره بگشای که من

به ستوه آمدم از این شب تنگ

دیرگاهی ست که در خانه همسایه من خوانده خروس

وین شب تلخ عبوس

می فشارد به دلم پای درنگ

دیرگاهی ست که من در دل این شام سیاه

پشت این پنجره بیدار و خموش

مانده ام چشم به راه

همه چشم و همه گوش

مست آن بانگ دلاویز که می آید نرم

محو آن اختر شب تاب که می سوزد گرم

مات این پرده شبگیر که می بازد رنگ

آری این پنجره بگشای که صبح

می درخشد پس این پرده تار

می رسد از دل خونین سحر بانگ خروس

وز رخ آینه ام می سترد زنگ فسوس

بوسه مهر که در چشم من افشانده شرار

خنده روز که با اشک من آمیخته رنگ

 

هوشنگ ابتهاج

آرزو

 

همیشه هر وقت که میاد، بوی خاک کوچه مون به احترامش بلند میشه. گل یاس حیا ط  خونه مونم همیشه چشم براهشه، وقتی میاد و اون رومیبوسه و نوازش مى کنه گل یاس خونمون از خوشحالى مثل یه بچه بالا و پایین میپره، همیشه پشت پنجره وامیستم و نگاش میکنم خیلى زیبا و دوست داشتنیه آرزوم بود که هر وقت میاد من اولین کسى باشم که میره به پیشوازیش، اما  مامانم به من اجازه نمیداد هر وقت که اون میاد برم پیشش واسه همین هم هر وقت که میدیم داره میاد پنجره رو باز مى کردم و فریاد مى زدم سلام بارون، سلام...  و بارون هم در جوابه سلامم صورتم و غرق بوسه مى کرد. گاهی اوقات دلم مى خواد که از روى ویلچرم بلند شم و اون رو تو اغوش بگیرم ولى افسوس ...

 

الکس تکین

یعنی  تموم میشه این در به دری ؟

 

سلام، این روزا بد جوری دلتنگ سفرم همش لحظه شماری میکنم تا هر چه زودتر برگردم ایران. بعد از کلی این ور اون ور رفتن زیر آفتاب داغ و سوزان عراق بالاخره تونستم کارام رو ردیف کنم. الان که دارم این یادداشت رو می نویسم از یه آژانس هواپیمایی دارم برمیگردم. بعد از کلی چک و چونه زدن بالاخره طرف قبول کرد که ویزام رو برای روز دوشنبه هفته بعد تحویلم بده. شاید باور نکنید که این چند روز باقی مونده برام هر روزش یکسال طول میکشه، مخصوصا که یه چشم براه هم دارم که دلم واسه دیدنش کلی بی تابه. نمیدونم تا حالا براتون این حالت پیش اومده که البته میدونم شمام مثل من خیلی وقتا این حالتها رو تجربه کردید و آن هم اینه که وقتی میخواید جایی برید یا قراری دارید زمان نامردی میکنه و یواش یواش و سلانه سلانه میره، اما وقتی میخواید زمان نگذره انگار که اوستا کریم از اون بالا فرمان صادر کرده که با سرعت بیشتری بگذره . خلاصه کنم خدا اون روز براتون پیش نیاره که مثل من هر روز لحظه شماری کنید تا زودتر روز سفرتون برسه. حالا موقعی که تو راه هستید بماند که یکی از بدترین لحظات زندگیه تا وقتی که میرسید خونه و ........  

 

الکس تکین